در حال بارگذاری ...
شنبه 13 بهمن 1403
nus.ac.ir

اعتماد به خدا

 

 

 

داستان درباره کوهنوردی است که میخواست از بلندترین کوه‌ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی، ماجراجویی خود را آغاز کرد. ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می‌خواست، تصمیم گرفت به تنهایی از کوه بالا برود. شب، بلندی‌های کوه را دربرگرفته بود و مرد هیچ چیز را نمیدید. همه چیز سیاه بود و اصلا دید نداشت. ابر هم روی ماه و ستاره‌ها را پوشانده بود.

همان طور که از کوه بالا می‌رفت پایش لیز خورد و در حالی که به سرعت سقوط می‌کرد، از کوه پرت شد.

در حال سقوط فقط لکه‌های سیاهی مقابل چشمانش می‌دید و احساس وحشتناک کشیده شدن بوسیله قوه جاذبه او را در خود می‌گرفت.

همچنان سقوط می‌کرد، در آن لحظات تمام رویدادهای خوب و بد زندگیش به یادش آمد. اکنون فکر می‌کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است. ناگهان احساس کرد طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند.

در این لحظهء سکون، چاره‌ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند: خدایا کمکم کن.

ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد : چه میخواهی؟

- ای خدا نجاتم بده

- واقعا باور داری که من میتوانم نجاتت دهم؟

- البته که باور دارم

- اگر باور داری، طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن

یک لحظه سکوت... و کوهنورد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.

گروه نجات روز بعد یک کوهنورد را پیدا کردند که از سرما یخ زده و مرده بود. بدنش از طناب آویزان بود و با دستانش محکم طناب را گرفته بود، در حالی که او فقط یک متر از زمین فاصله داشت